یک اعتراف سنگین - بی رحمترین موجود دنیا
یک لحظه به سن خود شک کردم، بعد از چند سال در حال محاسبه روزهای سپری شده خود بودم، که حس کردم در حال اشتباه هستم و این اشتباه را به خستگی شب موکول کردم، سراغ دوستی رفتم که بسیار دقیق بود و سپس با نگرانی پرسیدم
"من وارد ۲۴ شدهام یا ۲۵؟"
در حالی که منتظر پاسخ او بودم، در این انتظار به صدها فکر فرو رفتم و گفتم یک زمان نگوید از آن چیزی که هراسانم. صدای دوست آمد، نگران و دلواپس گوش و چشمم را تیز کردم، و او گفت:
"۲۵ سال و ۱ روز سن توست"
ناگهان ترس تمام وجودم را پر کرد، ذهنم آمیخته از بهت و حیرت شد و در کسری از ثانیه، تمام گذشتهام را گذر کردم تا زمانهایی که دوستم به اشتباه حساب کرده بود را پیدا کنم و به او بگویم “اشتباه میکنی”، ولی گویا من خبری از گذر زمان نداشتم، و همینطور خبر نداشتم که دوستم معلم ریاضی است. درحالی که پذیرای این حرف نبودم در حال حساب و کتاب عمر خود بودم ولی او بسیار دقیق بود و آب پاکی را به دقت روی دستانم ریخت. من در دنیای غفلت خود، هنوز به ۲۵ لبخند میزدم و میگفتم حالا حالاها دوری از من، بســـــــــــــیار دوری، ولی دیروز فهمیدم او نه تنها دور نیست بلکه گذر هم کرده است، همانند رعد و برقی خشن و سنگ دل و بدون اذن ...
برای اولین بار در زندگیام نگرانی در بالا رفتن سن را با تم استرس مزه میکردم، طعمش تلخ بود، اگرچه با چندبار قورت دادن به عمرش پایان دادم ولی حس تلخی آن در ذهنم باقیمانده بود. گویا من در عالم دگر بودم، اصلا چگونه از ۲۲ به ۲۴ رسید که بخواهد اکنون ۲۵ شود؟
دوست داشتم همیشه در ۲۲ بمانم. میدانم ماندن یعنی مرگ، ولی نمیشود کمی آرامتر بروی؟ میدانم تو حتی معنی دوست داشتن را نمیدانی، بگذار برایت بگویم که من دوست داشتم در ۲۲ بمانم و برای این دوست داشتنم بسی شب و روز تلاش کردم، همانند عاشقی که گذر عمرش را حس نمیکند، من هم متوجه گذر تو نشدم. در این مدتها تمام دغدغه ذهنم آن بود که از تمام فرصتها استفاده کنم حتی امسال فقط ۱ عید را به فراغت دادم. نمیگویم ثانیهای تو را، از دست ندادم ولی میتوانم باشهامت بگویم برایت که، روزی را از دست ندادم، من که تو را از دست ندادم تو چرا عمر مرا دست به سر میکنی؟
من بیرحمتر از تو چیز دیگر ندانم، من هر چه بیشتر از تو میجویم، تو بیشتر از من، عمرم را میخوری. این را دوست ندارم، چطور میتوان تو را متوقف کرد؟ نمیتوانم بیتحرک باشم و از سمتی نمیتوانم این گذر عمر را بپذیرم. در عالمی که من به تو چنان بها میدادم این بود نتیجه بهای من؟
تو حتی به حرفهای من گوش نمیدهی، حتی الان، حتی در اوج دعوایمان بیاهمیت فقط گذر میکنی، تو از چه جنسی هستی نمیدانم، در عجبم هم از تو و هم از خود که چگونه غافل تو گشتم. گرچه از تو دلخورم ولی، درسهای خوبی هم دادی، که مهمترین آن این بود هر چه هر که گوید، باز گذر میکنی.
درد و دلهای این بنده حقیر است و تاریخ اعتبار این دلخوریها تا فردایی بیش نیست، چراکه میدانم تلاشهای فردای من بیشتر از امروز خواهد بود، و گذر زمان نیز پابهپای من در رکاب است و گویی دوست ندارد عقب بماند :)
پوریا آریافر
۶ – ۳ - ۱۳۹۷